کلی با مغزم کلنجار رفتم و به خودم فشار اوردم که بتونم چهار تا جمله بنویسم .
چقد سخت شده برام نوشتن
سخت بودن این مساله به کنار ،اینکه بخای خودتو جای یه نفر دیگه بزاری و از دید اون درباره عشق و حال و هواشون تو روزای عاشقی بنویسی سخت تر...
نتیجه تلاشم این شد:
عشق یعنی همین که کسی تو را بلد باشد و بی شک
امروز روز عشق است...
به قول مولانا
"باز فرو ریخت عشق ،از در و دیوار من..."
عشق جان :
حالا روزهاست که دیگر حتی نمیتوانم به نبودنت فكر کنم و از ياد برده ام شهر بي تو چه بي قواره است.
بیدار که میشوم، راه که می روم، کتاب که میخوانم، موقع درس خواندن، اشپزی ،خرید، استراحت، به همه ی روزهای قشنگی که با تو میسازم فکر میکنم ، جهانم از تو پر میشود ، دلم لبانت را ميخواهد و هر لحظه دستانم برای دستانت بی قراری میکنند
جانا:
وقتی تو هستی بي هراس از شبان و روزان ، بی ترس و دلهره ، در دنیا رها ميشوم میبینم که:
دریا با امواج میرقصد
زمین با اجرام میرقصد...
انسانهای عاشق باهم میرقصند...
و من دارم با تو میرقصم،
عشق جانم،
معناي جهانم دوست داشتن توست ،دست از عاشق تو بودن برنمیدارم و تمام دقايق شب و روز زمزمه میکنم:
قاف حرف اخر عشق است ،آنجا که تو آغاز میشوی...
کوگ بی دنگ...
برچسب : نویسنده : mshuleila بازدید : 173